دیشب خواب دیدم تو حیاط خونه مادربزرگمم. طرفهای ظهر هم بود و جلوی در خونه یه یارو وایساده بود لبو می فروخت یا همچین چیزی. یه تیکه کاغذ مقوایی تقریبا به قد من هم افتاده بود جلو در خونه و من برداشتم که اینو پاره اش کنم بندازم دور و این یارو به من گیر داد که نه، پاره نکن! هی گفت تو بلد نیستی، نمی تونی، این راهش نیست و خلاصه چپ و راست گیر داد. صداش عین بیژن بود، قیافه اش خیلی شبیه بیژن بود و حرکاتش و همه چیز اصلا خود بیژن بود. بیژن کیه؟ ده نمی شناسی که، ولی برای اهداف این نوشته فرض کن لات ترین آدمی که دیدی با کلفت ترین صدایی که شنیدی! بهش گفتم آقا، شما اصلا دیدی من در طول عمرم باهات حرف بزنم کاری بهش داشته باشم؟ شاکی شد که تو اصلا منو آدم حساب نمی کنی، باهام حرف نمی زنی و نه، هیچوقت هیچ کاری با من نداشتی. منم گفتم تو هم الان پس کاری به من نداشته باش! خلاصه گیر گیر گیر که من آخر رفتم تو حیاط مقوائه رو ریز ریز کردما. یعنی انگار گذاشته باشیش تو مولینکس، دکمه اش رو زده باشی. خه لاص. بعد تو حیاط یه دفعه ماشین پیکان سبزمون رو دیدم. یه لحظه خشکم زد، پریدم رفتم از پله ها بالا بگم این ماشین اینجا چی کار می کنه که دیدم مامانم جلو در وایساده میگه «پسر، آخه چرا مقوا رو ریز ریز کردی؟!»

از وقتی این قرص کلسیم هارو می خورم، درد پام کاملا از بین رفته. فکر کنم ویتامین دی کم داشتم، ویتامین ظی که جای خود! صبح ها یه بطری پر شیر کاکائو می خورم با موز و گلابی و شبها هم قبل خواب قرص رو میرم بالا. حالی میده آدم پاش لب گور باشه، زندگی رو لبه تیغ و پر هیجان! از اون طرف، الان یه هفته است تقریبا سر کار ما طبقه بالا بنایی دارن. هر روز صبح که میام سر کار یه من خاک اومده رو میز. همین فرداس که روزنامه تیتر بزنه و اخبار ساعت ٥ بگه «در کمال تاسف، جامعه جهانی فاکتور بسیار مثبتی رو از دست داد» و در همین لحظه لای ابرها باز میشه و ندایی برمیاد که «ببیـــــــن، ببیـــــــــــــــــــــــــن!» و پشت سر صداهه انواع و اقسام فرشته های سکسی دیدن میشن که پشت سر هم دارن فندک می زنن دنیا آتیش بگیره ولی حیف که نمی تونن و هی ضایع میشن.

بله. داکتر...کیل مای آنکول این مادرید!

گرچه این خوابه بعید نیست مال دستپخت دیشب هم باشه. رسیدم خونه، ٤تا استیک درست کردم، با سالاد و سیب زمینی سرخ شده همراه با پیاز و قارچ و نوشابه. خوردم و پس رفتم. یعنی غش کردم کاملا! فکر کنم ساعت ٧ بود رو مبل خوابم برد، طرفهای ٩:٣٠ از سر و صدا و سرما بیدار شدم ظرفها رو جمع کردم رفتم دوباره خوابیدم تا ٨ صبح که امروز باشه. ولو جانی بودیم ها...هفته، هفته خوبی بود غیر از این تیم الاغ خاک بر سر که بازی برده رو دو دستی داد به لنگ! نشستم این افاضات ادمین شون رو می خونم. خنده اس ها...طرف یه دختر فوق احساساتیه و تمام پست هاش کاملا ارتباط مستقیمی با میزان بالا پایین رفتن هورمونش داره. چه کنیم، دلخوشی ما این روزها همیناس که بشینیم هورمون ملت رو به باد تمسخر بگیریم. اونم کی؟ من. منی که یه پام لب گوره، آفتاب عمرم لب بومه...

اوه، راستی، لب بندر شلوغه؟!





کلیه حقوق این وبلاگ، اعم از مطالب و طراحی متعلق به هیچکس حتی شخص نگارنده نبوده، وی هیچگونه مسئولیتی بابت محتوا قبول نمیکند.













برای جستجو در آرشیو وبلاگ از فرم زیر کمک بگیرید:














شخص نگارنده
پروفایل
و روی صحبت من با شما همشیرگان است
وجه تسمیه وبلاگ
پرسش و پاسخ
آدرس ایمیل