در شرایط چندان خوبی نیستم، یعنی به شدت خسته ام. دیشب که رسیدم خونه تقریبا غش کردم. از صبحش تا نزدیک های ٣٠:٩ شب که رسیدم خونه فقط یک لیوان نسکافه خورده بودم. مثل جنازه افتادم رو تخت و خوابم برد. صبح هم با چه مشقتی بیدار شدم! امروز کلا چندان روز خوبی نبوده. از اون روزهاست که ١٠٠ تا کار با هم پیش میاد، همه یه دفه به مشکل برمی خورن میان سراغ آدم، همه شون هم عجله دارن، همه واجبه کارشون!
الان که رسیدم خونه و دوش گرفتم خیلی بهترم. نمی دونم چرا قبلش انقدر احساس بیچارگی و بدبختی و ناامیدی می کردم. مخم درحال پکیدن می بود! اوه راستی، فردا به احتمال زیاد کفشم میاد. یعنی دوتا خریدم، یکیشو مجبور شدم سفارش بدم پست کنن چون شماره پای منو اونجا نداشتن. فردا که جینگولم رسید تعریف می نمایم که بر ما چه گذشت. هاه...ها!