دراز کشیدم، لپ تاپم رو گذاشتم رو پام و به صفحه تلویزیون جلوم خیره شدم. یک سال گذشت. هرچی فکر کردم پارسال این موقع داشتم چی کار می کردم و کجا بودم هیچی یادم نیومد. یاد مسافرت هام کردم، آدمهایی که دیده بودم، حرفهایی که زدن و شنیدم و تعریف از کارهایی که کردن و گوش دادن من و ولی هرچی فکر کردم و یادم اومد از بقیه بود. نمی دونم خودم دقیقا چه کار کرده بودم!
نمی دونم ذهن چطور خاطرات رو به حافظه می سپره، یا چطور تصمیم می گیره که چی ارزش موندن داره. من دقیقا روز و ساعت و حالت گریه خواهرم رو یادم میاد، یا وقتی که مادرم اومد مدرسه دنبالم، یا وقتی زیر ماشین با آچار داشتم به موتور ور می رفتم. وقتی موقع خرید کشک نصف بطری رو می خوردم یا صورت همکلاسیم و چشمای سبز خوشگلش! که عین دخترا بود. اووووه....انقدر هست که...چرا اینا مهمه؟ چطوری در ذهن من ثبت شد؟ نمی دونم ولی انگار همیشه اکثرا اینطور بوده که خودم مستقلا و عمدا چیزی از خودم به یاد نداشتم و نمیارم.
شاید مزه اش اینطوری بیشتره. تو این یک سال، ذهن من درگیر و پیش آدمهایی بوده که دوستشون داشتم، باهاشون بودم و ازشون خاطرات جینگول و قشنگی به یاد دارم. فکرم، بودن کنارشون و شنیدن حرفهاشون، جنس صداشون و حالت و اطوارشون رو ضبط کرده. هم از من خوشگل ترن، هم خوش اخلاق تر، هم مهربون تر و قابل تحمل تر! احتمالا ذهنم در حقم لطف کرده. اگه یک سال اون چیزی که فقط یادم از من می بود، فقط من بود که...!
اینطوری خیلی بهتره. چنگول ها!