مطلب برای نوشتن دارم، ولی احساس کوفتگی بدی دارم. بی حوصلگی، بیکاری. شاید مال هواست، شاید هم مال عادت نداشتن به روزمرگی های ساده ای که برای همه روتین بوده و هست و برای من غریبه.
می خواستم از ترس از ناشناخته ها بنویسم، از سیاره خانوم و پدر بزرگ ندیده، از همکار باب اسفنجی و گلویی که انگار تهش یه پیاله هنوز خاک ریخته، هی هی.
مشخص نیست چههه نازغولی هستم!