٥٠ سایه خاکستری رو می خونه. با مفهوم کتاب و داستان آشنام ولی هیچوقت نخوندم و نمی خونمش. از ایناس که همدیگه رو با طناب می بندن و تحقیر می کنن و میشن. ١١ دقیقه پائولو کوئیلو فقط ٤-٥ طبقه مستهجن تر و درام تر. برام جالب میشه که کتاب رو در انظار عموم و در استخر می خونه. سر صحبت رو باز می کنم و تعجب می کنم...از اینکه میگه کاملا از این عقاید و سلیقه ها پیشتیبانی و حمایت می کنه، خوشش میاد، لذت می بره، حاضره تجربه کنه و این قبیل آزادی بیان و رفتار و عمل رو در روابط انسانی می پسنده و تحسین می کنه. ظریفی رد شد و گفت کف و خون بالا آوردم و از اون بدتر، حوصله ام سر رفت و کم آوردم.
گفتم که نه فقط تحسین می کنم، بلکه پیرو هم هستم. گفتم از بچگی عاشق این بودم شبها زنمو با کمربند بزنم و بعد بهش اذعان عشق کنم. فیلم فارسی بازی کنم، «عاشقتم کثافت آشغال» و با سیلی سرخش کنم و بعد از خشونتم پشیمون شم چون قناریم چقدر مهربونه و با سکوت و فروتنیش همیشه تحقیرم می کنه و شرمنده. گفتم هفته دیگه فردا دارم میرم کنفرانس هم قطارام، کمربندام هم تو چمدون بسته ام قاطی گرز و دهن بند و باقی جوشن موشن هام. دوست داشتم دعوتش کنم که بیاد ولی دیگه غیر ممکنه بتونه بلیط پیدا کنه! صندلی صندلی، ملت تا بیخ خر گلوی هم نشستن و دارن تو سالنی که سوزن نمیشه انداخت از کمبود جا همه خفه میشن...که خب این مایه خوشحالی و رضایت همه شونه.
با حسرت نگام کرد. ظریفی رد شد و گفت....بع له.